به زیر چشمام دست زدم و به جای خون، رد نقرهای رو دیدم که پر شده بود، انگشت نقرهایمو نزدیک آوردم و بوی نقره رو حس کردم، جلوی آینه دویدم و خودمو دیدم که این دفعه به جای اشک و یا حتی خون، از چشمام رد نقرهای رنگی میاومد، با اینکه میدونستم نباید اینکارو میکردم ترسیدم، مضطرب شدم و سعی کردم متوقفش کنم. دوباره نه، دوباره نه، چرا انقدر مزخرفی!»
و اتفاق افتاد، همهچیز محو شد، صداها کمرنگ شد، بدنم سست شدم و صدای قلبم بلندتر از همیشه زد، سعی کردم نفس بکشم ولی نتونستم، سعی کردم باهاش مقابله کنم ولی نتونستم، بدنم شروع کرد به درد گرفتن، قلبم بیشتر خون پمپاژ کرد و تموم احساسات بهم حمله کردن، سست شدم، روی زانوهام افتادم و بدون هیچ مقاومتی روی زمین پرت شدم.
اشک نقرهای روی زمین چکید، احساسات حمله کردن و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
-عنوان از کتاب نیمهی تاریک ماه، هوشنگ گلشیری.
-برای طرح نقرهای یه چیزی مثل کاستوم
درباره این سایت